مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیبای کشاورزی بود به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد کشاورز بر اندازش کرد و گفت :پسر جان برو در آن قسمت زمین بایست من سه تا گاو نر را یک به یک آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از سه گاو را بگیری می توانی با دخترم ازدواج کنی مرد جوان در مرتع به انتظار ایستاد در طویله باز شد بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در عمرش دیده بود به بیرون دوید . فکر کرد ییکی از گاو های بعدی گزینه بهتری است پس کنار ی دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد واز در پشتی خارج شود دو باره در طویله باز شد
باور کردنی بود ! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی ندیده بود گاو سم به زمین می کوبید خرخر کنان . مرد جوان وقتی او را دید آب دهانش را قورت داد ÷یش خودش گفت: گاو بعدی هر چیز باشد باید بهتر از این باشد و. به سمت حصار ها دوید وگذاشت گاو از مرتع عبور کند برای سومین بار در طویله باز شد لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد این ضعیف ترین گاوی بود که در عمرش دیده بود در جای مناسب ایستاد و درست موقع بر روی گاو پرید دستش را دراز کرد ..... اما گاو دم نداشت!!