اون که یه روز بی خبر قید همه دنیا مو زد
گمشده ی قصه ی من به صبح فردا نرسید
تشنه ی یک قطره ی به موج دریا نرسید
رفت که رفت حتی منو صدا نکرد
رفت که رفت حتی منو نگاه نکرد
اون که یه روز بی خبر قید همه دنیا مو زد
قید تمام خاطرات تمام لحظه ها رو زد
مثل یه پرنده تو هوا یکباره پر کشید و رفت
با همه ی دلدادگی به عشق من خندید و رفت
نه ... نمیشه
نه ... نمیشه اینجادیگه آخر خط با تو بودنه
میدونم میدونی به هر کی توی این راه پی منو بگیری
بدون که اون که رفت نمیاد ای یار
بامن نمون
بامن نمون که ما ته قصه نمیرسیم به هم
نه نمون بزار تموم جاده رو با خیال تو برم
نه نمون بامن
اگه دلت با منه نگو برو نگو بدون من بمون
منو ببخش اگه دلم تو رو دید اگه دلم از تو ساده نبرید
نه بخند منو شریک بغض هر شبت بدون
باز بخند سکوتم و پر از هوای تازه کن
باید برم حس میکنم از حالت نگات وقت دل بریدنه
تموم جاده شبیه از تو دل بریدنه
نخندو با خنده هات باز منو دلخور نکن
نگو دلت با منه دیگه تظاهر نکن
ببین ازت بریدم خسته ام از دو رویی
از تو برام چی مونده بجز بی ابرویی
بهم بگو از عشق تصور تو چیه
بی وفایی از سر تا پای تو میریزه
وقتی پیش منی چشات حریص کیه
تصورت از عشق چه نفرت انگیزه
موضوع:نامه ای به خدا
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دوروبر حجره های طلبه ها می گشت و از توی آشغال های آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود
.مضمون این نامه
:بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا
!سلام علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم
.از آن جا که شما در قران فرموده اید
:ومامن دابه فی الارض الا علی الله رزقها"هیچ موجودزنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.در جای دیگر از قران فرموده اید
:ان الله لا یخلف المیعاد"مسلما خدا خلف وعده نمیکند
.بنابراین اینجانب به جیزهای زیر نیاز دارم
:۱
- همسری زیبا ومتدین۲
- خانه ای وسیع۳
- یک خادم۴
- یک کالسکه و سورچی۵
- یک باغ۶
- مقداری پول برای تجارت۷
- لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد از نوشتن
.....نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی
"
نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودند،ایشان به ما حواله فرمودند .پس ما باید انجامش دهیم. و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود
"
«
"