☺   ҉  سبزه به ناز مےآید  ҉    ☺

☺ ҉ سبزه به ناز مےآید ҉ ☺

خواست خدا مے آید......
☺   ҉  سبزه به ناز مےآید  ҉    ☺

☺ ҉ سبزه به ناز مےآید ҉ ☺

خواست خدا مے آید......

زندگی پر از فرصت دست یافتنی

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیبای کشاورزی بود به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد کشاورز بر اندازش کرد و گفت :پسر جان برو در آن قسمت زمین بایست من سه تا گاو نر را  یک به یک آزاد می کنم  اگر توانستی دم یکی از  سه گاو را بگیری می توانی با دخترم ازدواج کنی مرد جوان در مرتع به انتظار ایستاد  در طویله باز شد بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در عمرش دیده بود به بیرون دوید . فکر کرد ییکی از گاو های بعدی گزینه بهتری است پس کنار ی دوید  و گذاشت گاو از مرتع بگذرد واز در پشتی خارج شود دو باره در طویله باز شد

ادامه مطلب ...

ارزوی برادرانه

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی ازبرادرش دریافت کرده بود شب عید هنگامی که از اداره بر می گشت متوجه پسر بازیگوشی شد که دور وبر ماشین نو و براقش ایستاده وآن را تحسین می کند

 پل نزدیک  ماشین که رسید پشر پرسید این ماشین مال شماست آقا؟ پل سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت برادرم به عنوان عیدی به متن داده است پسر با متعجب شد و گفت:یعنی که برادرتان این ماشین را همین جوری بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید به شما داده اشت ؟ اخ جون ای کاش .پل می دانست که پسر چه آرزویی می خواهد بکند او می خواست ای کاش او نیز چنین برادری داشت اما آنچه که پسر گفتسر تا پای پل را به لرزه  و تعجب در آورد شما می دانید پسر چه گفت ؟ او گفت:ای کاش من هم چنین برادری بودم پل مات ومبهوت به پسر نگاهی کرد سپس گفت :دوست داری یه گشتی بزنیم ؟  پسر با خوشحالی گفت:اوه بله دوست دارم  تازه .

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل رو بر گرداند و با چشمانی که از خوشحالی بق می زد گفت:آقا می شه خواهش کنم بری طرف خونه ما؟

پل لبخند زد او خب فهمید پسر چه می خواهد او می خواست به همسایگان نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه بر گشته است .  اما باز در اشتباه بود . پسر گفت:بی زحمت اونجایی که دو پل تا داره نگهدارید.پسر از پله ها بالا  دوید چیزی نگذشت که صدای برگشتن او را شنید اما او دیگر تند و تیز بر نگشت او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل می کرد سپس او را روی پاه پایینی نشاند و به ماشین اشاره کرد و گفت : اوناهاش جیمی میبینی درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم  برادرش عیدی بهش داده یه روزی من هم یک چنین ماشینی به تو هدیه می دهم اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیز های قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برایت تعریف می کردم  ببینی .پل ذر حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلویی ماشین نشاند برادر بزرگتر با چشمانی براق از خوشحالی کنار او نشست و سه تایی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند