☺   ҉  سبزه به ناز مےآید  ҉    ☺

☺ ҉ سبزه به ناز مےآید ҉ ☺

خواست خدا مے آید......
☺   ҉  سبزه به ناز مےآید  ҉    ☺

☺ ҉ سبزه به ناز مےآید ҉ ☺

خواست خدا مے آید......

....

امشب حرفی برای نوشتن ندارم ....

امتحان پایان ترم

امتحان پایان ترم

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان
ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!!

یکی از بستگان خدا

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای
برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌ که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را
به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید
:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید
!

شاهزاده خوش بخت

شاهزاده خوش بخت

روزی روزگاری درزمان های بسیارقدیم درشهری دور در بالای تپه ای بلند مجسمه ای بود. لباس مجسمه از تکه های طلا بود و به جای چشمهای آن، دو دانه زمرد بزرگ کار گذاشته بودند روی دسته شمشیرش هم یک یاقوت درشت می درخشید. شبی ازشبهای اوایل زمستان پرستویی که از دوستانش عقب مانده بود خسته و مانده به آن شهر رسید. مجسمه را دید و خودش را به آن رساند تا کنار پایش بخوابد. اما هنوز چشمهایش گرم نشده بود که چند قطره آب روی بالهایش چکید. پرستو به آسمان نگاه کرد ولی ابری ندید. وقتی به بالای سر خود نگاه کرد متوجه شد که این قطره های آب اشکهای مجسمه است.
پرستو بر شانه مجسمه نشست و گفت: توکی هستی؟ چراگریه می کنی؟
مجسمه گفت: به من شاهزاده خوشبخت می گویند.
بعد از مردنم مردم مجسمه ی مرا از طلا وجواهر ساختند و روی این تپه گذاشتند.
تا وقتی زنده بودم از چیزی خبر نداشتم اما حالا همه چیز را میبینم و از درد همه باخبر میشوم.
من از دیدن گرفتاریهای مردم خیلی غصه می خورم اما کاری ازدستم برنمی آید.
همین حالا آن دورها مادری را می بینم که در کنار بچه مریض خود اشک میریزد.
این زن بی چاره با این که هر روز لباس میدوزد و کارمی کند آن قدر پول ندارد
که برای فرزند خود دارو بخرد. راستی تو بیا و یاقوت شمشیر مرا برای او ببر
.
پرستو گفت:«با این که خیلی خسته ام و فردا هم راه درازی در پیش دارم این کار را برای تو می کنم
آن گاه پر زنان رفت و یاقوت را برای بچه بیمار برد.
صبح روز بعد پرستو به مجسمه گفت:«من دیگر باید به دنبال دوستانم بروم
اما شاهزاده خوش بخت گفت: یک شب دیگر هم پیش من بمان.
پیرمردی را میبینم که نه غذا دارد و نه آتشی که خود را گرم کند.
تو می توانی زمرد یکی از چشم های مرا برای او ببری.
پرستوی مهربان قبول کرد و یکشب دیگر هم پیش شاهزاده خوش بخت ماند. اما صبح روز بعد وقتی می خواست با شاهزاده خدا حافظی کند، او باز هم التماس کرد و گفت : ای پرستوی کوچولو فقط یک شب دیگر این جا بمان.
چشم دیگر مرا هم برای دخترکی ببر که در این دنیا هیچ کس را ندارد.
او این روز ها سخت گرسنه و تنهاست. پرستو گفت:
امّا اگر این چشمت را هم ببخشی کور می شوی و دیگر نمی توانی مردم شهر را بینی.
شاهزا ده خوش بخت گفت : امّا من راضی هستم. چون جان یک انسان را نجات می دهم.
پرستو زمرّد را برای دخترک فقیر برد.
وقتی برگشت. شاهزاده به او گفت:
ای پرستوی مهربان حالا زود باش پرواز کن وخودت را به دوستانت برسان.
امّا پرستو گفت: من پیش تو می مانم و از زندگی مردم این شهر برایت خبر می آورم.
از سرما هم نمی ترسم. چون کار خوبی که انجام میدهم دلم را گرم می کند.
آن سال زمستان پرستو در شهر می گشت و برای شاهزاده خبر می آورد.
هر شب هم تکّه ای از طلا های لباس مجسّمه را می کند و برای مردم فقیر می برد.
در یکی از روز های آخر زمستان که هوا کمی گرم شده بود مردم در بوستان شهر گردش می کردند.
ناگهان چشم یکی از آنان به پرستوی مرده ای افتاد که روی پای مجسّمه شاهزاده خوش بخت افتاده بود.
او نگاهی به مجسّمه کرد و از تعجّب فریادی کشید. مردم با شنیدن فریاد او دور مجسّمه جمع شدند. شاهزاده ی خوش بخت دیگر طلا و جواهری نداشت. آن وقت مردم شهر فهمیدند کمک هایی که سرتاسر زمستان به آنان می رسید از کجا بود
.
 

پایان نامه خرگوش

پایان نامه خرگوش
یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.

روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم.
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.
روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.
گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره. در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.

نتیجه

هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه چه باشد

هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید

آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟
!!!!

 


به اندازه فاصله زانو تا زمین

به اندازه فاصله زانو تا زمین

روزی دو مرد جوان نزد شیوانا آمدند و از او پرسیدند:
" فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟"
شیوانا اندکی تامل کرد و گفت:
"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد شیوانا بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند.
اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "
دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. شیوانا منظور دیگری داشت."
آندو تصمیم گرفتن نزد شیوانا بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. شیوانا با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:
" وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید. بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد.
باز هم می گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که بر آن ایستاده است
!"

 

دیدگاههای مختلف را مد نظر قرار دهید.

دیدگاههای مختلف را مد نظر قرار دهید.

 

گاهی یک مسئله یا مشکل از ابعاد مختلفی قابل بررسی است و یا دیدگاههای مختلف می توان به آن پرداخت در نتیجه تصمیم گیری در باره درست یا غلط بودن آن کاری بیهوده است.متفاوت بودن دیدگاههای طرف مقابل ما نباید باعث شود فکر کنیم او اشتباه می کند یا اینکه فقط حق با ماست.

 

نفس عمیق بکشید و از مسائل جزئی عصبانی نشوید، اهمیت ندهید.

نفس عمیق بکشید و از مسائل جزئی عصبانی نشوید، اهمیت ندهید.

بسیاری از مواقع با چشم پوشی از برخی مسائل یا رفتارها می توان خود را از افتادن در دام عصبانیت نجات داد. به عنوان مثال اگر کسی در محیط کار با شما رفتار ناعادلانه ای داشت به جای غصه خوردن و سرکوب کردن خشمتان بسادگی از کنار آن بگذرید و به خاطر آن اعصاب خود را فرسوده نکنید.

واکنش خود را به بعد از رفع شدن عصبانیت موکول کنید.

واکنش خود را به بعد از رفع شدن عصبانیت موکول کنید.

اگر عصبانی هستید با شمردن 1 تا 50 واکنش خود را در برابر شرایط موجود به پس از رفع شدن عصبانیتتان موکول کنید. سرگرم کردن خود با افکار دیگران به شما کمک می کند در آن لحظه برخورد مسلط شوید و با احساسات خود و نقیض خود کنار بیایید. وقتی بر خشم خود فائق آمدید به جای سرزنش کردن خود، به خود تبریک بگویید و با آرامش خاطر به حل مشکل بپردازید. به خاطر داشته باشید که در حالت عصبانیت، مشکل بتوان طرف مقابل را متوجه درستی دیدگاه خود کرد بنا براین اثبات درستی عرف یا موضوع خود را به پس از رفع عصبانیت موکول کنید.

تصویری از جزیره گنج اسرار امیز

تصویری از جزیره گنج اسرار امیز

افسانه های که درباره حفر چاه و پنهان کردن گنج توسط کاپیتان کید بر سر زبانهاست باید نادیده گرفته شود کید دریانوردی ماهر بود اما قادر نبود بر چنین عملیاتی نظارت کند این چاه و تونلها توسط گروهی معدنچی زبده حفر شده بود .

رابرت فورنو نویسنده کتاب اسرار چاه گنج جالبترین نظریه ها را ارائه داده است. با در نظر گرفتن محل چاه و طنابهایی که در 1795 کشف شد می توان نتیجه گرفت که چاه در 1780 در بحبوحه جنگهای استقلال امریکا حفر شده است. در 1758 پادگان انگلیس در نیویورک توسط قوای جرج واشنگتن در محاصره بود. فرماندار منطقه تمام پرداختهای نظامی انگلیس در امریکا را بر عهده داشت و البته نگران حفاظت از آنها هم بود او دستور داد تا پولها در محل امنی پنهان شود. گروهانی که مامور انجام این کار شداز رسته مهندسی هالیفاکس در نوا اسکوتیا بود. فورنو استدلال می کند که تنها گنجی با حجم بسیار بزرگ به حفر چاهی به آن بزرگی احتیاج داشت.

مشکل در اینجاست که هیچ سابقه ای وجود ندارد تا نشان دهد که ارتش انگلستان چنین مبلغ عظیم پول را از دست داده باشد چنین قضیه ای باعث افتضاح بزرگی می شد و عاملین آن را به دادگاه می کشاندند از آنجا که چنین افتضاحی در هیچ جا ثبت نشده پس قضیه بدینصورت است:

چاه خالی است. یعنی زمانی که خطر رفع شد پولها را از چاه بیرون آورده اند.

دیدگاههای مختلف را مد نظر قرار دهید

دیدگاههای مختلف را مد نظر قرار دهید.

گاهی یک مسئله یا مشکل از ابعاد مختلفی قابل بررسی است و یا دیدگاههای مختلف می توان به آن پرداخت در نتیجه تصمیم گیری در باره درست یا غلط بودن آن کاری بیهوده است.متفاوت بودن دیدگاههای طرف مقابل ما نباید باعث شود فکر کنیم او اشتباه می کند یا اینکه فقط حق با ماست.

 

مرد و صدف

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می افتد در آب می‌اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد."

انتخاب درست:

انتخاب درست:

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.

به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»

آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»

زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»

آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»

زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»

عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»

مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»

عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»

پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

مزرعه سیب زمینی

مزرعه سیب زمینی

پیرمردی تنها در مینه سوتا (از ایالتهای غرب میانه آمریکا) زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.

دوستدار تو پدرت

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند و زیر و رو کردند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟

پسرش پاسخ داد:

پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.

در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهیم یافت، یا راهی‌ خواهیم ساخت.

استخدام

استخدام:

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. میدانی با کی داری حرف میزنی؟»

کارمند گفت: «نه!»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم احمق!»

کارمند با لحن ملایم گفت: «و تو میدانی با کی داری حرف میزنی»

مدیر اجرایی گفت: «نه!»

کارمند جواب داد: «خوبه!» و سریع گوشی را قطع کرد!

داستان مورچه

یک روز دو مورچه داخل یک لیوان شیشه ای افتادند. آنها با عجله در کف لیوان به دست و پا افتادند تا بتوانند راه خروجی پیدا کنند. اما با این که مورچه ها لزوماً نمی دانند، واضح است که ته یک لیوانِ سالم هیچ شکافی ندارد. خیلی زود متوجه شدند که دهانۀ لیوان، یعنی همانجا که از آن به داخل لیوان افتاده بودند، تنها راه رهایی است. پس سعی کردند از دیوارۀ لیوان بالا بروند.

دیوارۀ شیشه ای لیوان خیلی صاف و لغزنده بود و مورچه ها بعد از چند سانتی متر پیشروی، دوباره به کف لیوان سقوط می کردند.

این اتفاق چندین بار تکرار شد. حتی یک بار تا نزدیک دهانۀ لیوان هم رسیدند، اما در آخرین گام سُر خوردند و به کف لیوان افتادند. بدیهی است که وقتی در پیشروی های بیشتر، شکست می خوردند، درد سقوط هم بیشتر می شد.

عاقبت یکی از مورچه ها که ناامید شده بود، دست و پاهایش را مالید و به دیگری گفت: فکر می کنم دیگر نباید خودمان را به خطر بیاندازیم. این کار بی فایده است. سرانجام خودمان خرد و خمیر می شویم.

اما مورچۀ دوم بدون توجه به او گفت: ما تازه به یک قدمی پیروزی رسیده ایم. جایی برای ناامیدی نیست. شاید یک تلاش دیگر کافی باشد.

این را گفت و بالا رفتن از سر گرفت.

زمانی که به تنهایی تلاش می کرد، بارها مثل قبل افتاد و ... اما سرانجام خستگی ناپذیری اش نتیجه داد و با آخرین نیرویی که داشت خود را به لبۀ لیوان رساند و خود را رها کرد.

مورچۀ آزاد بعد از این که موفق شده بود و شاهدی قوی بر حرفش داشت، برای تشویق مورچۀ ناامید به او گفت: وقتی کسی در آستانۀ موفقیت است، ممکن است این زمان در عین حال سخت ترین قسمت هم باشد. برای همین فقط کسانی که در این شرایط دلسرد نشوند، پیروز و موفق می شوند.

شانس، یک بار در خانه تان را می زند:

شانس، یک بار در خانه تان را می زند:

جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

کشاورز گفت: "برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد جوان پذیرفت.

در اولین طویله که بزرگترین در بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم اش به زمین کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله که کوچکتر از قبلی بود، باز شد. گاوی کوچکتر که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: "منطق می گوید این را ولش کن چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن را ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.

پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دست اش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!!!!

نتیجه: زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن به دهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیب مان نشوند. از این رو سعی کنید همیشه اولین شانس را امتحان کنید.