☺   ҉  سبزه به ناز مےآید  ҉    ☺

☺ ҉ سبزه به ناز مےآید ҉ ☺

خواست خدا مے آید......
☺   ҉  سبزه به ناز مےآید  ҉    ☺

☺ ҉ سبزه به ناز مےآید ҉ ☺

خواست خدا مے آید......

سخن آغازین

 


بسم الله الرحمن الرحیم
یکى از اهالى عراق در مدینه ،به دیدار امام صادق علیه السلام آمد از او پرسید: (در عراق که هستى ، آیا به زیارت قبر امام حسین علیه السلام مى روى ؟). مرد گفت :( آرى مى روم ) .
امام علیه السلام فرمود: (آیا مى خواهى ثواب زیارت امام حسین علیه السلام را برایت بگویم ؟).مرد گفت : ( آرى ).امام علیه السلام فرمود: ( وقتى کسى آماده مى شود که به زیارت امام حسین علیه السلام برود ،فرشتگان آسمان با خوشحالى به یکدیگر خبر مى دهند؛ و آن گاه که به طرف کربلا حرکت مى کند ،فرشتگان بر او درود مى فرستند تا به کربلا برسد).سپس امام علیه السلام فرمود: (وقتى که مى خواهى امام حسین علیه السلام را زیارت کنى ،این زیارت را بخوان که به ازاى هر کلمه اش درى از رحمت الهى به رویت باز مى شود ).آنگاه امام علیه السلام زیارتى را به او آموخت که به (زیارت وارث )معروف شد. در بخش اول این زیارت آمده است :(سلام بر تو اى وارث آدم ،برگزیده خدا! سلام بر تو اى وارث نوح ، پیامبر خدا! سلام بر تو اى وارث موسى ،هم صحبت خدا! سلام بر تو اى وارث عیسى ،روح خدا!) حسین وارث علم همه پیامبران است ؛ حسین وارث زهد همه پیامبران است ؛حسین وارث شجاعت همه پیامبران است ؛ حسین وارث رنج ها و مشقت هاى همه پیامبران است ؛ حسین وارث فضایل همه پیامبران است ؛ و خلاصه آنکه ، حسین (خلاصه خوبى هاى )
همه پیامبران است . اگر چه امام حسین علیه السلام شباهت امام حسین علیه السلام به پیامبران را بیان کردیم .
امید آن که ما نیز بتوانیم قطره اى از دریاى بى کران خوبى هاى آن امام عزیز و همه پیامبران بزرگ را در خود داشته باشیم ؛ ان شاء الله .


سلام بر تو اى وارث آدم ، برگزیده خدا !نگاه اول
دستان قابیل از خشم مى لرزید و به تندى ساقه هاى گندم را از زمین مى کند. آن قدر عصبانى بود که ساقه هاى خشک گندم در دستش مچاله مس شد. با خود فکر کرد: (تو پسر بزرگ تر باشى اما برادر کوچک تر جانشین پدر شود ؟این ظلم نیست ؟
نا گاه گویى در ذهنش صدایى شنید: (او از تو بهتر است .)
قابیل دندان هایش را به هم فشرد چند خوشه دیگر از گندم را کند. در خود فرو رفته بود. زیر لب گفت : (با این هدیه ، تکلیف ما مشخص مى شود.آیا خداوند مرا مى پذیرد یا هابیل را؟) و بعد دسته گندم را در بغل گرفت و به سوى محل قربانى رفت .
وقتى به آن جا رسید، هابیل را دید که کنار گوسفند چاقى ، آرام نشسته است . برادرش با یک دست ، شاخ گوسفند را گرفته بود و با دست دیگر پیشانى او را نوازش مى کرد. هابیل با دیدن برادر، سرش را تکان داد و لبخندى زد؛ اما قابیل اخم کرد؛ سرش را برگرداند و کمى دورتر دسته گندم را به زمین گذاشت و کنارى ایستاد. بعد نگاهى به گوسفند هابیل انداخت وبا خود گفت : (حیف از این گوسفند نیست که مى خواهد قربانى شود !لااقل گوسفند لاغرترى رامى آورد.)بعد به ساقه هاى خشکیده و خوشه هاى ریز گندم نگاه کرد و شرمنده شد. هابیل گوسفند را رها کرد. برخاست و کمى دورتر ایستاد تا ببیند خداوند، قربانى کدامشان را قبول مى کند. ناگهان آتشى فروزان از شکاف کوه به زمین آمد و در میان بهت قابیل ، گوسفند را سوزانید. لحظه اى بعد، جز چند تکه استخوان اثرى از گوسفند دیده نشد. هابیل سرش را بلند کرد، چشمهایش را بست ، لبخندى از سر رضایت زد و به برادر نگاه کرد. امیدوار بود قابیل اینک تسلیم خواسته خداوند شود؛ اما قابیل فقط به ساقه هاى کندم خیره شده بود و همان طور خشکش زده بود. در ذهنش طنین صدایى را مى شنید:(قابیل ! هنوز اول کار است .وقتى از شما دو برادر، نسلى بوجود آید، فرزندان برادرت به فرزندان تو فخر مى فروشند و میگویند ما فرزندان کسى هستیم که قربانى اش پذیرفته شد. تو تنها یک راه حل دارى که جانشین پدر شوى ، فقط یک راه و...)قابیل در ذهنش به دنبال همان راه مى گشت .
هابیل نگاهش را از قابیل برداشت . در چشمانش غمى عجیب جا گرفته بود. چرا قابیل این گونه بود؟چه قدر براى قابیل نگران بود. راه خود را گرفت تا به سوى پدر برود؛اما ناگهان صداى قابیل ، او را بر جایش ‍ میخکوب کرد:
- تو را حتما خواهم کشت !
هابیل برگشت . نگاهى به چهره برافروخته برادر کرد. چه قدر قابیل خود را
عذاب مى داد! گفت : ( این به من ربطى ندارد؛ پذیرفتن قربانى به دست خداوند است . او هم از انسانهاى پرهیزکار مى پذیرد). پس از اندکى سکوت ،ادامه داد: (اگر هم روزى دست به سوى من دراز کنى تا مرا بکشى ، من هیچ گاه دست به سویت دراز نمى کنم ؛ چون از پروردگار جهانیان مى ترسم ).بعد به چشمهاى قابیل خیره شد. خواست بداند آیا این سخنان در او تاثیر مى گذارد یا نه ؛اما قابیل هم چنان برافروخته و عصبانى با نفرت به او خیره شده بود. هابیل ،آخرین کلام را به قابیل گفت :(من به سوى تو دست دراز نمى کنم ؛ چون مى خواهم باگناه من و گناه خودت به سوى خدا بازگردى و این سزاى ظالمان است ). بعد سرش ‍ را برگرداند. با دست چشم نمناک خود را مالید. آخر او قابیل را دوست داشت .آن گاه به راه خود ادامه داد، در حالى که باد موهایش را شانه مى زد.
گوسفندان در سبزه زار وسیع که تا دور دست مى رفت ،به چرا مشغول بودند.در گوشه اى از این دشت وسیع تپه کوچکى قرار داشت که تک درختى میهمان آن بود. هابیل در سایه آن خوابیده بود. در خیالش هیچ نقطه تاریکى دیده نمى شد. خیالش مانند باد خنکى که به صورتش ‍ مى خورد،سبک و ملایم بود؛ اما کمى دورتر، پشت درختى دیگر، قابیل سخت ترین لحظه هاى عمرش را مى گذراند. کمى درنگ کرد. به چهره هابیل چشم دوخت . لبخندى بر لبهاى هابیل نشست . آه که چه قدر این لبخند برایش آشنا بود! دلش نمى آمد آن چهره را در هم ببیند. خود را عقب کشید. خواست سنگى را که در دستش بود به زمین بیاندازد؛ اما ناگهان همان صدا؛ همان صداى شومى که آشنایش بود،به او فرمان داد: (برو!برو! بهترین فرصت است ). قابیل دوید و خود را بالاى سر برادر رساند، سنگ را بلند کرد و بر سر برادر کوبید.
خون به صورت قابیل پاشید،انگار که به صورت خوابیده اى آبى بپاشند؛قابیل به هوش آمد. خود را بالاى سر برادر دید،و سنگى خون آلود که در دستش داشت . سبزه ها سرخ رنگ شده بودند.
قابیل خود را عقب کشید. سنگ را به زمین انداخت . بلند شد، چند قدم به عقب رفت . خواست فرار کند؛ اما...اما با این جسد چه مى توانست بکند. اگر پدرش او را در این حال مى دید چه مى کرد؟
آدم علیه السلام هرچه گشت ،هابیل را پیدا نکرد. چند روزى بود که از هابیل خبرى نداشت . خواست سراغش را از قابیل بگیرد؛ اما قابیل هم گم شده بود .به هر جا که فکرش مى رسید سر زد. خود را به چرا گاه گوسفندان رساند. گوسفندان مشغول چرا بودند؛ انگار که هیچ اتفاقى نیافتاده است . کمى به اطراف نگاه کرد. به طرف تپه رفت ؛اما هیچ خبرى نبود. همین طور که مى رفت لکه هاى خون رادید که بر کناره راه ریخته بود. تپش قلبش شدید شد. خط خون را گرفت و خود را روى تپه رساند. در آنجا یک سنگ خون آلود و سبزه هاى خونین چشم هاى جست و جوگر آدم را به خود جلب کردند. دست و پایش لرزید. نتوانست سرپا بایستد. نشست . همه چیز را فهمید؛اما نمى خواست باور کند. با خود گفت :(حتما گرگى گوسفندى را پاره کرده است )اما آن سنگ چه بود؟
آدم علیه السلام دستش را روى صورتش گذاشت و اشک ریخت . فرزند جوانش را از او گرفته بودند. این چه قدر دردناک بود. آدم علیه السلام خط خون را گرفت . همان طور که ناله مى کرد، به راه افتاد. از دشت گذشت و به منطقه اى پر از درخت رسید. کمى که جلوتر رفت ، جایى کنده شده را دید؛ انگار دوباره روى آن خاک ریخته بودند و چیزى را پنهان کرده بودند. آدم اطمینان داشت که قابیل کشته شده ؛ اما هنوز در دلش امیدوار بود. ناگهان صداى آسمانى وحى ، آدم علیه السلام را از راز قتل هابیل آگاه کرد. آدم علیه السلام ناله کرد؛ گریه سر داد؛ خاک گور هابیل را بر سر و صورت پاشید و گفت :(آه ، قابیل ! چه گونه توانستى برادرت را بکشى ؟ چه گونه دلت آمد که چهره زیبایش را به خون آلوده کنى ؟ آه کاش ، مى دانستى داغ فرزند چه قدر براى پدر سخت است !) اما هیچ کس نبود که این را بفهمد و با او همدرد شود.
آدم علیه السلام پس از ساعت ها از سر گور هابیل برخاست . دستى به ریش ‍ بلندش که خیس و گل آلود شده بود کشید و به سوى حوا رفت تا او را نیز آگاه سازد. این پایان گریه هاى آدم علیه السلام نبود. او چهل روز تمام به یاد فرزند جوانش گریه کرد؛ حوا نیز. براى داغ فرزند هیچ تسکینى جز یاد خدا نبود؛ و همین ، آدم علیه السلام را آرام مى کرد. خداوند نیز فرزند دیگرى (شیث ) را به آدم علیه السلام داد.
نگاه دوم
صداى طبل و هیاهوى دشمن درهم آمیخته بود. در گوشه گوشه میدان جنگ ،لکه هاى بزرگ خون که اینک در آن هواى گرم خشک شده بودند دیده مى شد. در آن سوى میدان ، على اکبر افسار اسب را به دست گرفته بود و به دنبال خود مى کشید. نزد پدر آمد و گفت :(پدر! اجازه بدهید به میدان بروم وبا این گروه نفرین شده بجنگم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد