من نه عاشق بودم…و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من …
من خودم بودم و تنهایی و یک حس غریب
من خودم بودم... دستی که صداقت می کاشت…
گر چه در حسرت گندم پوسید…
من خودم بودم ، پنجره ای که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود…
و خدا می داند سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود…
من نه عاشق بودم…
و نه آلوده به افکار پلید…
من به دنبال نگاهی بودم…
که مرا از پس دیوانگیم می فهمید…
آرزویم این بود…
دور اما چه قشنگ…
که رَوم تا در دروازه ی نور...
تا شوم چیره به شفافی صبح…
به خودم می گفتم
" تا دم پنجره ها راهی نیست "
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
بگذار هر چه نمی خواهیم ، بگویند ...
بگذار هر چه نمی خواهند ، بگوییم ...
باران که ببارد
" کاری از چترها ساخته نیست "
ما اتفاقی هستیم که افتاده ایم
✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
پیش ما هم بیااااا