☺   ҉  سبزه به ناز مےآید  ҉    ☺

☺ ҉ سبزه به ناز مےآید ҉ ☺

خواست خدا مے آید......
☺   ҉  سبزه به ناز مےآید  ҉    ☺

☺ ҉ سبزه به ناز مےآید ҉ ☺

خواست خدا مے آید......

تسلیت

شهادت امام محمد باقر علیه السلام  را

 

بر شما تسلیت عرض می نمایم

تسلیت

تسلیت  

 

 

شهادت امام جعفر صادق علیه السلام  

 

برهمه ی شیعیان تسلیت باد

 

خلوت دل

 

 خدایا من دلم قرصه !
کسی غیر از تو با من نیست
خیالت از زمین راحت
که حتی روز روشن نیست

بوسه باد

 

 

بوسه باد خزونی  

 

با هزار نامهربونی  

 

زیر برگ  و باد و بارون  

 

میگی طعمه خزونی 

 

برگ سبز و تر و تازه 

 

رنگ سبز شو می بازه 

 

قرق بوسه های باد و وحشت روزهای تازه  

 

می کنه دل از درختا  

 

میشه اواره ی کوچه  

 

کوچه ای که یادگار  

 

روزای رفته و پوچه  

 

میشینه گوشه ی کوچه چشم به اسمون  

 

میدوزه میکنه یاد گذشته دلش از غصه میسوزه 

 

یاد روزهایی که کوچه زیر سایه ی دلم بود 

 

مهربون درخت عاشق مست عطر نفسم بود   

 

سهم من از بوسه ی باد  

 

چی بگم ای داد و بی داد  

 

غم زردی و  تباهی مردن   رفتن از یاد

 

 

 

 

دار و ندارم ...

 

از ادما دلم گرفت واسه همیشه  

 

 میخوام دعا کنم اما نمیشه 

 

حتی خدام دیگه جوابمو نمیده ! 

 

خدا جون کاری بکن نگو نمیشه  

 

بهم نگو گناه من واسه کی بوده 

 

نگو که اشتباه من واسه چی بوده 

 

دوستش داشتم دوسش داشتم با دل خستم 

 

بدون اون نمیتونم من خیلی تنهام 

 

چه کردن ادما با روزگارم  

 

چه کردن با خودم دار و ندارم   

 

اگه دنیا میخواست تنها بمونی  

 

نمیخواستم اونو تنها بزارم 

 

 

 

گل مریم

  

  

گل مریم سر را تو پرپر کردم   

  

ندانستم قسمهایت باور کردم    

  

به یادت بیادم امد آن شب در   

  

سکوت صحرا تو بودی من و مهتاب و   

  

عطر  و گل ها رها بود ز غمها دل ما  

  

رفتی و شد فنا آِن رویا در دلم شد  

   

بی تو  هنگامه بر پا در انتظارت عمرم   

  

هدر شد نفرین بر این دنیا

  

واسم مهم نیست ...

 

 

دل من خسته شده مرغ پر بسته شده  

    

دلم صد پاره شده بی تو اواره شده   

  

هر روز به یه جرمی سوزوندیش  

    

میگی همینیه که هستی   

  

نمیشه از تو رد بشم بد جوری وابسته شدم      

  

واست مهم نبود که بودم    

  

حق من این نبود که تو     

  

حالا بهم بگی برو   

  

منی که عاشق تو بودم  

  

خسته شدم از این همه نیرنگ تو   

  

فقط برو هر چی که دارم مال تو  

  

خسته شدم از این همه در به دری   

  

دیکه مهم نیست که ندارم تو رو  

  

  

رفتی...

  

  

رفتی و خاطره های تو نشسته تو خیالم    

  

بی تو من اسیر دست آرزو های محالم   

  

یاد من نبودی اما من به یاد تو شکستم  

  

غیر تو که دوری از من دل به هیچ کسی نبستم  

  

  

دروغ نگو..

  

   

  

دروغ نگو من بچه نیستم دیگه ....  

  

بازیم نده بازیچه نیستم دیگه...  

 

دیگه بهم نگو عشق تو راسته ...  

  

که دلت عاشقه برام هلاکه...  

  

باهام نمون حرفامو باوربکن...  

  

زندگی مو از این سیاهتر نکن...  

کدومو باور بکنم؟

  

بمن بگو دروغا تو ...  

  

یا که اون قسم هاتو ..  

  

اون خنده ها و دلبری...  

  

یا وعده های سرسری ...  

  

کدومو باور بکنم...  

  

موندم منو ناباوری...

وقتی بارون ...

 صبح دیدم...  

  

 صبح دیدم خورشید ...  

تو گوش ابر هامی خونه...  

که فقط به خونه ی ما...  

به هوای تو میاد....  

میدونم که تو شهر ما...  

فقط برای تو میاد...

چرا!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟

  

  

خاک بی حاصل بارون خورده...  

  

غنچه وا نشده پژمرده ....  

  

گل از ادم و عالم رونده....  

    

تو رو چی از عاشقی ترسونده...   

  

چرا از نگاه من بیزاری .....  

  

تو که هستیمو تو دستات داری ؟!!!...  

  

چرا از عاشقی حیرونی چرا؟!!  

  

چرا قدرم ونمیدونی چرا؟!!  

 

حرف آخر

 

برام هیچ حسی ..بهتر از این نیست...  

 

کنار تو بودن .. خود ارامشه .... 

 

منو از این قفس .. رها نمیکنی .... 

 

کنارمی  ... به من ..

 

نگاه..  ....!!!!!  نمیکنی !!!!!

 

....

امشب حرفی برای نوشتن ندارم ....

امتحان پایان ترم

امتحان پایان ترم

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان
ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!!

یکی از بستگان خدا

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای
برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌ که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را
به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید
:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید
!

شاهزاده خوش بخت

شاهزاده خوش بخت

روزی روزگاری درزمان های بسیارقدیم درشهری دور در بالای تپه ای بلند مجسمه ای بود. لباس مجسمه از تکه های طلا بود و به جای چشمهای آن، دو دانه زمرد بزرگ کار گذاشته بودند روی دسته شمشیرش هم یک یاقوت درشت می درخشید. شبی ازشبهای اوایل زمستان پرستویی که از دوستانش عقب مانده بود خسته و مانده به آن شهر رسید. مجسمه را دید و خودش را به آن رساند تا کنار پایش بخوابد. اما هنوز چشمهایش گرم نشده بود که چند قطره آب روی بالهایش چکید. پرستو به آسمان نگاه کرد ولی ابری ندید. وقتی به بالای سر خود نگاه کرد متوجه شد که این قطره های آب اشکهای مجسمه است.
پرستو بر شانه مجسمه نشست و گفت: توکی هستی؟ چراگریه می کنی؟
مجسمه گفت: به من شاهزاده خوشبخت می گویند.
بعد از مردنم مردم مجسمه ی مرا از طلا وجواهر ساختند و روی این تپه گذاشتند.
تا وقتی زنده بودم از چیزی خبر نداشتم اما حالا همه چیز را میبینم و از درد همه باخبر میشوم.
من از دیدن گرفتاریهای مردم خیلی غصه می خورم اما کاری ازدستم برنمی آید.
همین حالا آن دورها مادری را می بینم که در کنار بچه مریض خود اشک میریزد.
این زن بی چاره با این که هر روز لباس میدوزد و کارمی کند آن قدر پول ندارد
که برای فرزند خود دارو بخرد. راستی تو بیا و یاقوت شمشیر مرا برای او ببر
.
پرستو گفت:«با این که خیلی خسته ام و فردا هم راه درازی در پیش دارم این کار را برای تو می کنم
آن گاه پر زنان رفت و یاقوت را برای بچه بیمار برد.
صبح روز بعد پرستو به مجسمه گفت:«من دیگر باید به دنبال دوستانم بروم
اما شاهزاده خوش بخت گفت: یک شب دیگر هم پیش من بمان.
پیرمردی را میبینم که نه غذا دارد و نه آتشی که خود را گرم کند.
تو می توانی زمرد یکی از چشم های مرا برای او ببری.
پرستوی مهربان قبول کرد و یکشب دیگر هم پیش شاهزاده خوش بخت ماند. اما صبح روز بعد وقتی می خواست با شاهزاده خدا حافظی کند، او باز هم التماس کرد و گفت : ای پرستوی کوچولو فقط یک شب دیگر این جا بمان.
چشم دیگر مرا هم برای دخترکی ببر که در این دنیا هیچ کس را ندارد.
او این روز ها سخت گرسنه و تنهاست. پرستو گفت:
امّا اگر این چشمت را هم ببخشی کور می شوی و دیگر نمی توانی مردم شهر را بینی.
شاهزا ده خوش بخت گفت : امّا من راضی هستم. چون جان یک انسان را نجات می دهم.
پرستو زمرّد را برای دخترک فقیر برد.
وقتی برگشت. شاهزاده به او گفت:
ای پرستوی مهربان حالا زود باش پرواز کن وخودت را به دوستانت برسان.
امّا پرستو گفت: من پیش تو می مانم و از زندگی مردم این شهر برایت خبر می آورم.
از سرما هم نمی ترسم. چون کار خوبی که انجام میدهم دلم را گرم می کند.
آن سال زمستان پرستو در شهر می گشت و برای شاهزاده خبر می آورد.
هر شب هم تکّه ای از طلا های لباس مجسّمه را می کند و برای مردم فقیر می برد.
در یکی از روز های آخر زمستان که هوا کمی گرم شده بود مردم در بوستان شهر گردش می کردند.
ناگهان چشم یکی از آنان به پرستوی مرده ای افتاد که روی پای مجسّمه شاهزاده خوش بخت افتاده بود.
او نگاهی به مجسّمه کرد و از تعجّب فریادی کشید. مردم با شنیدن فریاد او دور مجسّمه جمع شدند. شاهزاده ی خوش بخت دیگر طلا و جواهری نداشت. آن وقت مردم شهر فهمیدند کمک هایی که سرتاسر زمستان به آنان می رسید از کجا بود
.